با برو بچز شرط گذاشتم... کفشای طرفو در بیارمو... باهاشون یه دور،.. دور میدون بدوم.
گفتم: قربونت ،میشه کفشاتونو بدین پام کنم .
گفت هر کفشی بدرد هر پایی نمی خوره؛اخوی...
با یه اشاره ؛ به زور... کفشاشو کشیدیم.......فقط می خندید.
یه دفعه...کفش و زانوشو...پاهاش......همه از شلوارش زد بیرون!!!!
اون ماند اونور بی پا؛ ما موندیم اینور با چهار پا!!!!!.
پاهاش مصنوعی بود...
اصلاًبهش نمی اومد جانباز باشه.
کلمات کلیدی: